"یك شكارچی تعریف میكرد: «یك مرتبه در پاییز گذشته، یك حیوان وحشی را تعقیب میكردم. وقت را فراموش كردم. هوا تاریك شد. راه را گم كردم. در یك باتلاق افتادم و فرو میرفتم. فریاد میزدم و كمك میخواست؛ هیچكس صدایم را نمیشنید.» شنونده وحشتزده پرسید: «و چگونه از آنجا نجات یافتید؟» شكارچی جواب داد: «نجات نیافتم. خفه شدم.»"
"جنگلبان صبح زود به جنگل میرود تا شكار كند. روی شكم میافتد و شلیك میكند. بعد هم اسم این كار خود را محترمانه میگذارد."
"واضح و مبرهن است كه شكارچی باید طبیعت و جنگل را دوست بدارد. با این احوال باید در لحظۀ سرنوشتساز، قاطع باشد و خوب شلیك كند. در غیر اینصورت همان اتفاقی برایش میافتد كه برای یك مالك بزرگ افتاد. او و جنگلبان با هم به شكار رفته بودند. مالك شلیك كرد و از جنگلبان پرسید: «خورد؟» جنگلبان جواب داد: «عالیجناب بزرگی نمودند و اردك را مورد عفو قرار دادند!»"
"یك شكارچی نزدیكبین از شدت خودخواهی بدون عینك به شكار رفت. دو ساعت بعد بازگشت. دوستش پرسید: «مهمات لازم داری؟» شكارچی جواب داد: «نه یك سگ شكاری تازه لازم دارم!»"
"پادشاه به شكار میرود. چشمهای او ضعیف هستند. یكی از همراهان او محض احتیاط تابلویی به پشت خود میزند و روی آن مینویسد:«من خرگوش نیستم.» پادشاه شلیك میكند. مردی كه تابلو به پشت خود نصب كرده است، صورت خود را از درد در هم میكشد. از پادشاه می پرسد: «عالیجناب تابلوی پشت مرا ندیدند؟» پادشاه دقیقتر به تابلو مینگرد و میگوید: «ببخشید، من "ن" اول نیستم را "ه" خواندم!»"