مثبت فکر کردن
ناشناس, ; - -
"پسر كوچكی را هنگام سوار شدن به اتوبوس هول میدهند. او میگوید: «نمیتوانی، مواظب باشی؟» در جواب، مشتی به دهانش میخورد. در پارك هم او را از بالای الاكلنگ پایین میاندازند. وقتی از جا بلند میشود، زانوهایش سست هستند و دو دندانش هم لق شدهاند. بعد هنگام بازی فوتبال پایش پیچ میخورد و بر زمین میافتد. مچ دستش میشكند. در بیمارستان پدرش متوجه میشود كه پسرك یك سكۀ پنج ماركی در دست دارد. پسرك توضیح میدهد: «وقتی از روی برانكارد افتادم، این را پیدا كردم. این اولین پنج ماركی است كه در زندگی خود پیدا میكنم. امروز حتما روزی خوش شانسی من بوده است!»"
"روزی مرد غریبهای نزد حكیم پیر شهری آمد. تصمیم داشت در آن شهر سكونت كند. از حكيم پرسید: «چگونه افرادی در این شهر زندگی میكنند؟» - «در شهر خودت چگونه افرادی زندگی میكردند؟» - «فقط انسانهای نامهربان و خودخواه!» مرد حكیم گفت: «در این شهر هم درست همین گونه انسانها زندگی میكنند.» چند روز بعد مرد دیگری نزد حكیم آمد و همان سؤال را مطرح كرد. مرد حكیم از او پرسید: «در شهر تو انسانها چگونه بودند؟» مرد غریبه جواب داد: «من از اینكه آنجا را ترك میكنم، ناراحتم. در شهر من انسانهای مهربانی زندگی میكردند!» مرد حكیم او را آرام كرد: «مردم اینجا هم فوقالعاده مهربان هستند و در انتظار تو بودند!»"